عابر بی ادعا

بدون شرح

عابر بی ادعا

بدون شرح

شنا

 

مگس مرده! قورباقه فلج! پروانه مختلف الاضلاع.. خیلی با هم شوخی می کردیم! یعنی بیشتر رفقا با من.. آقای حسنی هم طفلک همه تلاشش رو می کرد که فقط توی آب فرو نرم و بتونم خودم رو روی سطح آب نگه دارم اما هربار نا امید تر از قبل فریاد می زد: پاها! پاهاتو کشیده نگه دار "اینطوری" و همه می زدن زیر خنده.. من : "اینطوری؟!!" و دوباره همه می خندیدن، آقای حسنی : "نه دقیقا !!" واقعیت اینه که من همه چیز رو کندتر از بقیه یاد می گرفتم.. اما آقای حسنی هیچ وقت دست از من برنداشت.. یادمه اون اولین روزها که تازه نفس گیری کرال رو یاد می گرفتم بنده خدا خیلی خودش رو می زد که بابا "اینطوری نه اینجوری خو نگا کن به من محض رضای خدا!! " یه روز که طفلی با آه و افسوس و فغان به شنای کرال من زل زده بود متوجه شد که سرعت من در شنا  بیشتر از بقیه است و در تمام طول استخر حتی یک بار هم نفس گیری نمی کنم و این نقطه پیشرفت و امیدواری شد. آقای حسنی من رو بیرون از آب صدا زد و برام توضیح داد که به خاطر فیزیک بدنی و نوع شنایی که دارم می تونم توی این رشته از دیگران موفق تر باشم از اون روز به بعد هم با من به صورت جدا و انفرادی تمرین می کرد تشویق های آقای حسنی من رو به این رشته علاقه مند کرد و باعث شد که در همون ماه های اول در دو مسابقه کرال اول باشم و بعدها این رشته رو ادامه بدم هرچند بعد از مدتی به خاطر مشکلات خاص شغلی مجبور به ترک این رشته به صورت حرفه ای شدم اما هنوز هم هر وقت برای شنا می رم یادی از ایشون می کنم حالا که بحثمون به اینجا رسید بزارید دوتا خاطره هم از اون روزها بگم: 

۱. اوایل که تازه شنا یاد می گرفتیم خیلی شری می کردیم منو یکی از دوستام، یه روز همین کناره استخر پریدیم به جون هم دیگه ببینیم کدوم یکی مون زودتر اون یکی رو خفه می کنه توی آب بعد هم که دیگه معلومه : آقای حسنی و اخراج از آب و بعله.. راستی شده دور استخر سینه خیز ببرنتون؟!!!!! 

2. یکم بعدترش شوخی های ما جدی تر و حرفه ای تر شده بود یعنی یه جورایی هردومون حرفه تر و فرض تر شده بودیم، خیلی وقتا با هم دیگه می رفتیم کف منطقه عمیق استخر و اونجا به سختی چهار زانو می نشستیم ببینیم کی مقاومتش بیشتره!! گاهی هم شیرجه می زدیم و یواشکی جوری که طرفمون نفهمه می کشیدیمش زیر آب و بعله تا مرز خفگی اون زیر نگهش می داشتیم.. اما یکی از هین روزا مشغول خودم بودم و داشتم واسه خودم تمرین نفس می کردم که حس کردم حسین داره میاد سمتم که منو بکشه زیر آب اصلا به روی خودم نیاوردم و یه جوری که متوجه نشه فهمیدم سر خوردم توی آب و شیرجه رفتم پایین و مثل قواص ها خودم رو رسوندم بهش و بیهوا کشیدمش پایین در تمام طول این چند دقیقه که زیر آب نگهش داشتم با خودم فکر می کردم که این چرا اینقدر شل و ول و بی تحرک شده چرا فقط دست و پا می زنه الانه است که بپیچه و منو بکشه زیر آب و با تمام وجود مراقب بودم که مبادا از دستم در بره!! می دونید ته قصه چی شد؟! سینه خیز کف استخر؟! خو حالا ما یه چی گفتیم.. اون به جای خودش.. بعد از چند لحظه برای نفس گیری اومدم روی آب اما با کمال تعجب حسین رو دیدم که هاج و واج داره بهم نیگا می کنه و هیچی نمی گه یه هو یه سوال ترسناک سر خورد توی سرم.. پس این کیه!! بعله.. این بنده خدا اصلا هیچ ربطی به ماجرا نداشت! اونقدر آب خورده بود که حتی نمی تونست جوابم رو بده: تو رو خدا تو رو خدا ببخش آقا شرمندتم کوچیکتم آقا ببخشینا فکر کردم این حسین از خدا بی خبره!! 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
سوگل یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:26 ب.ظ http://www.yaddasht88.mihanblog.com

هیچ وقت تجربه شنا نداشتم! ولی با خوندن این پست یهو دلم هوای شنا رو کرد اساسی!!! بیچاره اون یارو...

به یه بار امتحانش می ارزه! واقعا هنوز هم بهش فکر می کنم خجالت می کشم..

ماه پیشانو یکشنبه 2 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:02 ب.ظ

آفرین که آپ کردی
خیلی باحال بود

خواهش میکنم، خوش اومدین

[ بدون نام ] دوشنبه 3 مرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ق.ظ



hehehehe jaleb boood ghaii pish miad vase manam pish oomade alabte poshte telefon

نه! پس برای شما هم پیش اومده؟! اونم از پشت تلفن!!
خوش اومدین خوشحالمون کردین!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد