عابر بی ادعا

بدون شرح

عابر بی ادعا

بدون شرح

نمی دانم چه حسی بود..

 

با عجله از تالار اومدم بیرون و با داماد (دوستم) خوش و بشی کردم و بهش تبریک گفتم رفتم بیرون و کنار درخت کاجی که روبروی تالار بود و ماشین عروس رو زیرش پارک کرده بودن ایستادم دختربچه خوشکلی از در تالار بیرون اومد و با ناز خاص کودکانش خودش رو به ماشین عروس رسوند توی اون لباس توری سفید مثل یه عروس خوشگل شده بود رفت و جلوی کاپوت ماشین که با گل های زرد قشنگی تزئین شده بود ایستاد، ربان های خوش رنگ صورتی رو مرتب کرد و یه شاخه از گل ها رو برداشت و روی پنچه های پاش بلند شد و به زحمت اون رو بین شیشه و برف پاکن گذاشت برگشت عقب و برنداز کوتاهی کرد لبخند زد و یه شاخه گل دیگه هم برداشت و زیر برف پاکن دوم گذاشت بعد با متانت فوق العاده قشنگی وارد تالار شد وقتی روی فرش قرمز تالار قدم بر می داشت فقط دلم می خواست یه بار دیگه برگرده تا ببینمش! مات و منگ و مدهوش غرق در افکار خودم بودم که دختر بچه کوچیک دیگه ای با لباس های رنگ و وارنگ آهسته نزدیک ماشین عروس اومد و مثل گنجیشکی که می خواد دون برداره همه جا رو بر انداز کرد آهسته آهسته خودش رو به ماشین نزدیک کرد و با احتیاط کامل برف پاکن رو بلند کرد و یه شاخه گل رو برداشت و دوید سمت تالار! نا خوداگاه زیر لب لبخند زدم اونطرف پسربچه ها غرق بازی بودن و سر این که کی رئیس باشه دعوا می کردن.. از لابلای شلوغی یه پسر بچه هق هق کنان و بهانه گیر خودش رو به من رسوند و انگشتای دستم رو گرفت و با گریه گفت: بابا! بابا! نشستم و گرفتمش توی دست هام و گفتم چی شده عزیز دلم.. هق هقش قطع شد و بعد یه مکس کوچیک مثل این که ازم ترسیده باشه دوید سمت باباش که داشت از درب تالار خارج می شد!! بلند شدم و با چشم تعقیبش کردم همه دنیا توی دلم تنگه..

دلتنگ آمدنت هستم آقا جان..

 

راستش یک جورایی دلم برای خودم تنگ شده برای اون روزهایی که مجبور نبودم اینطور لباس بپوشم و آنطور راه بروم برای روزهایی که نان خالی و ماست و گوجه می خوردیم برای روزهایی که برای چند دقیقه زودتر رسیدن به خانه مان پیاده می دویدیم و خبری از دود و دم و ترافیک نبود برای همان روزهای سختی که همه مان دور هم بودیم حیف حیف که همه چیز زود تمام می شود انگار همین دیروز بود من این طرف تو آن طرف .. حالا تو آن طرف و من هیچ کجا! خدا تو رو رحمت کنه .. 

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شریف، خدای توفیق بده بیهوده نمیرم بیهوده نباشم باشم ولی برای تو باشم..  

آقا جان بیا که دلتنگ آمدنت هستم بیا ولی برای من بیچاره دعا کن من که جز اشک چیزی برای آمدنت ندارم خدایا شرمنده ام..

بی ربط به همه جا

 

شاید بی ربط به همه جا باشد که موتور ما را می گیرند و می برند پارکینگ و ده روز آنجا نگه میدارند و برای پس گرفتنش باید به همه عالم و آدم رو بیندازیم و به قول معروف - از آن جهت معروف شده که سنت اینجا اینجوری است - باید برویم هفته بعد بیاییم! با این که سرعتمان حتی آنقدر نیست که بتوانیم از دست افسر بگریزیم (گریختن قانون اول است) و عاقبت به دام قانون گرفتار می شویم اما آیا این درست است؟! کلاه ایمنی نداشتیم؟ باشد !! اما آخر یک روز دو روز نه این که یک ماه (اغراق در حد تیم ملی ایران! - می گوییم ایران چون همچین اغراق اغراق هم نیست مثل تیممان است دیگر خودتان که بهتر می دانید) آخر آن همه فیلم هندی که برای شما بازی کردیم را در هندوستان هم بازی می کردیم موتورمان را آزاد می کردند (فیلم هندی قانون دوم است) خود شاهرخ جان هم نمی تواند این قدر طبیعی عشق به موتورش را نشان دهد اما دریغ از حتی یک قطره اشک شما ! راستی این بامبول بیمه دیگر چی بود سر ما در آوردید هر چقدر فکر می کنیم که پول خرید موتورمان بیشتر شده یا پول بیرون آوردنش از پارکینگ شما به نتیجه ای نمی رسیم راستی مستحضر هستید که چه بلایی سر بیچاره آورده اید این قدر که دنبال اعضای اهدایی برای پیوند گشتیم و نبود - و نگرد که نیست - خسته و در مانده شدیم آخر به قول "اوس محمود" و "تیم متخصصش" - پزشک معالجش را عرض می کنم - به لطف شما به جز همین یک قلم موتورش را که هنوز هم برای پیوند به آن تراکتور سفارش گرفته اند همه ی اعضا و جوارحش "آف" افتاده و باید یکی نوش را از این هایی که هست می آورند و امیدی بهیشان - دقت کنید به هیشان  - نیست ، مثل هپاتیتیا و ایدزیا بکنیم و بچسبانیم " بهیش!! (بد جوری این کلمه به دلمان افتاده ها هایش هاااااا آخ خدایا هایش هیش حالم بد شد وای خدا حمید!!! بیا انگار دارم تو دهنم پارچه مخمل می سابم!! وای حمید.. ) روی زخم هایش در هر حال ممنون که جامعه را لوس خطراتی مثل این طفل معصوم بی گناه درمانده پاک می کنید .. راستی همینک نیازمند یاری سبزتان هستیم.. مرگ بر شاه مرگ بر شاه 

از این که از خواندن این مطلب خسته شدید عذر می خواهیم  

گفتیم که بی ربط به همه جاست  

خبر تبعید موتورمان را به آنجا که یک زمانی عرب نی می انداخت و مرغ آسمان بهیش " اوهوع اوهوع" گریه میکرد ندادیم ولی این متن به مناسبت آزادی آن دو عزیز بزرگوار - نویسنده دچار ناراحتی قرینه است ، برگرفته از سریال دکتر نیما - نوشته شده است

مهمان VIP

 

 

اگه یه روز یه آدم خیلی مهم رو به خونتون دعوت کنید  

و اون آدم خیلی مهم دعوتتون رو قبول کنه!! 

چه حسی بهتون دست می ده؟! 

حالا اگه یه روز این آدم مهمی که به خونتون دعوتش کردید 

بعد از شستن دست و صورتش و قبل از اومدن سر میز صبحانه و درست جلو چشماتون بره سر میز دراور خونتون که کلی عطر و ادکلن رنگ و وارنگ روش چیدید و ازتون بپرسه : می تونم یکی اش رو بردارم و ازتون نظر بخواد که کدوم ادکلن رو بیشتر می پسندید چه حسی بهتون دست می ده!! خوب مسلما شما با دست به یکیشون اشاره می کنید و اون هم به نشانه تایید اون رو بر می داره و نصفش رو خالی می کنه روی لباس گرون قیمتش و بعد یه لحظه مکث می کنه جوری که می فهمید از عطرش خوشش نیومده و بعد با ابروهای درهم روی ادکلن رو می خونه: اسپری کفش!! 

ببینم حالا چه حسی بهتون دست می ده.. 

خدایا من چه گناهی کردم آخه!!   

خدااااااااااااااااااااااااااااا

حمید! از دست کارای تو.. 

مگه دستم بهت نرسه!!  

می کشمت..  

مگه روی دراور جای اسپری کفشه..

تاکسی

 

 حدودا یک ربع از قرار کاری مهمی که داشتیم گذشته بود! قدم های تند و آهسته و گاهی دویدن نرم برای رسیدن به سر قرار و سکوت فاجعه بار لحظه ملاقات همه ی اون چیزیه از اون روز به خاطر میارم با عجله ایستگاه اتوبوس رو رد کردیم و به زحمت خودمون رو به ایستگاه تاکسی که کمی جلوتر بود رسوندیم حسین دائما به ساعت مچی طلایی رنگش نگاه می کرد و زیر لب قر می زد: دیر شد!! کاوه دیر شد.. من هم حال و روز بهتری نداشتم مضطرب و نگران این طرف و اون طرف می رفتم و مثل آب جوش توی قوری "لق" می زدم!   

اتوبوس از کنار ایستگاه تاکسی گذشت! با رسیدن هر تاکسی حدودا پنجاه نفر برای سوار شدن هجوم میاوردن و راننده های تاکسی هم بعد از گذینش از طریق مصاحبه " اول دربستی ها بعدا دوردستی ها بعدا فلانیا آقا آقا هوییی کجا!! همینجوری سرتو می ندازی پایین سوار می شی بشین ماشین بعدی! "  کار من و حسین به بد و بیراه گفتن به خودمون و همه ی عالم و آدم کشیده بود و کم مونده بود که کتمون رو در بیاریم و مثل "زنان غربتی" با مشت به سینه مون بکوبیم که یه تاکسی دقیقا جلو پای ما نگه داشت.. اتومبیل متعلق به قرن بوق پیکان مدل 50 با عجله پریدیم داخل و مثل بچه زرنگ ها نیشمون تا بنا گوش باز بود!! آخ جون.. هههههی!! چند دقیقه همینطور با لبخند منتظر حرکت بودیم.. جالب بود که از اون همه آدم انگار هیچ کس قصد سوار شدن نداشت.. د آقا را بیفت دیگه!! و اخم هامون مثل ابر سیاه رفت توی همدیگه.. ا بزا مسافرم تکمیل شه.. تکمیل شه؟! خو تکمیل شه.. ÷س چرا هیشکی نمیاد؟ عصبانی برگشت و به عقب نگاهی کرد سبیل های پرپشت و صورت توپر و چشم های درشتش هول انداخت توی دلم  حسین بنده خدا پرید پایین با اون تیپ و قیافه و کیف سامسونیک یه بنده خدایی رو به زور و با التماس تا جلو در تاکسی آورد بشین دیگه آقا مگه مسیرت نیس یارو آرنجش رو که حسین بادست بهش چسبیده بود بیرون کشید و داد زد د برو دیگه آقا گفتم که من اصلا نمی خوام سوار شم !! و برگشت جلو ایستگاه سمند جلو پاش ترمز گرفت " آقا دربست"!! حسین با نا امیدی نشست.. داد زدم د برو دیگه آقا اصلا  " دربست " .. 

راننده با اکراه و منت راه افتاد که انگار می خوایم پولش رو بخوریم و همه ی را ه مثه بت زهر مار به جلوش زل زده بود ( تاکید من دقیقا بر بت زهر مار بود نه به این که یارو چرا جلوشو نیگا می کرد پس نه می خواستی زل بزنه به چش و ابروی ما؟) لخ لخ لخ لق لق هووم خر خر خر.. اوایل فکر می کردم به خاطر ترافیک بنده خدا داره احتیاط می کنه ولی مثل این که اصلا علاقه ای به تند رفتن نداشت همین طور که می رفتیم دوچرخه و ماشین و عابر پیاده بود که از چپ و راست ما سبقت می گرفتن و زیر لب به ما فحش می دادن ایشونم چونه اش رو بالا می نداخت و انگار نه انگار هوا خیلی گرم بود حسین سرش رو پایین انداخته بود و فقط هر چند دقیقه یک بار سرش رو تکون می داد صورتش مثل لبو سرخ شده بود راستش منم حالت تهوع داشتم.. الآن دیگه حدود 45 دقیقه بود که از قرار ما با فرماندار می گذشت.. "" خدایااااااااااا خدایا منو بکوش.. د آقا برادر یه خورده فقط اینقده تندتر برو.. " سرش رو تکون داد و عصبانی از پنجره به بیرون نگاه کرد که ییهو دیدیم یه سه چارتا کلاغ از روی درختای کنار خیابون چپه شدن رو زمین و این بود که ترجیه دادم سکوت اختیار کنم " سرم رو انداختم  پایین و تو گلو هق زدم " مدل گریه بچه یتیم ها" آقا همین که سرمون رو پایین انداخیم یهو طرف اومد از سرعت گیر رد بشه که ماشین افتاد تو یه دست انداز کوچیک که طرف با عصبانیت کشید کنار و در این صحنه من تو بغل حسین بودم!! د آقا چی شد .. پرید پایین و کاپوت رو زد بالا و هی نق میزد به پدر فلانی -سانسور- و فلانیا -بازم سانسور- لعنت و -این جملشم کلا سانسور - به روح و اینا و - سانسور سانسور سانسور - د آقا افتادیم دست انداز کاپوتو چرا می زنی بالا!! بعله، حسین داغ کرد و پرید پایین و د برو که می ری .. "هی کجا" ؟ "کرایه ما چی شد" حسین برگشت و 2 تومن داد بهش!! چی؟ "دو تومن"؟ و صاف رفت توی صورتش دویدم طرفشونو می خواستم با ضربات "کنگفو توآ" برم تو شکمش که دیگه دیدم خون و خون ریزی و اینا درس نی 5 تومن دادم بهش و از این که وقتش رو گرفته بودیم ازش عذر خواهی کردم و حسین رو کول کردم بردم تا دفتر جناب آقا فرماندار که دیگه حالا اصلا میلی به دیدن ما نداشتن و سرشون شلوغ بود و اینا و بلاخره با کلی التماس یه چایی تلخ و در سکوت به ما دادن و صحبت کردن درباره درخواست شرکت رو هم موکول کردن به یک وقت بهتر و از اون فجیع تر این که امروز صبح متوجه شدم شماره تاکس رو که کف دستم نوشته بودم با آب و صابون شستم و در آخر این که بلاخره بعد از مدتها تصمیم گرفتم با وسیله شخصی خودم بیام سر کار سر راه یه سطل ماست خریدم "جهت ماست مالی قضیه" !! آقاییون خانوما رفقا التماس دعا.. نخواین که یه جوون تو این وضعیت بیکار بشه.. راستی حال حسین بهتره و امروز رو توی خونه استراحت می کنه!

من توبه کرده ام ..

برای نوشتن نیامده ام که : 

نوشتن دردی را دوا نمی کند 

آمده ام گوشه ای بنشینم  

از ایستادن بی خودی کنار آن دیوار خسته شده ام.. 

حالا دیگر نه منتظرم و نه چشم به راه کسی هستم 

و تنها 

در این نظاره گه غروب طلایی خورشید 

به التماس قطرات باران ایستاده ام 

که عشق را دوباره برایت معنا کنند : 

و اما این بار نه به نام من! 

که حالا دیگر مرده ام 

آرزویم این است که گناه نابخشودنی ام را فراموش کنی 

که ببخشی  

که بروی.. 

آری !! 

گناه من همین بس که ! 

سرود عشق را زمزمه کرده ام 

ولی نه به امید رسیدن 

که خود می دانستم! 

راهی برای رسیدن وجود ندارد 

و این یک رویای شیرین است 

که به کام یک کابوس بزرگ فرو می رود!
سحرگاه نزدیک است 

زیر آن درخت 

تکه سنگی است 

که روی آن نوشته ام : 

خودش می داند! 

من حالا به نزد خدا خواهم رفت 

و برایش سیب سرخی خواهم برد  

و صداقتم را زار خواهم زد که:   

من توبه کرده ام!