عابر بی ادعا

بدون شرح

عابر بی ادعا

بدون شرح

تاکسی

 

 حدودا یک ربع از قرار کاری مهمی که داشتیم گذشته بود! قدم های تند و آهسته و گاهی دویدن نرم برای رسیدن به سر قرار و سکوت فاجعه بار لحظه ملاقات همه ی اون چیزیه از اون روز به خاطر میارم با عجله ایستگاه اتوبوس رو رد کردیم و به زحمت خودمون رو به ایستگاه تاکسی که کمی جلوتر بود رسوندیم حسین دائما به ساعت مچی طلایی رنگش نگاه می کرد و زیر لب قر می زد: دیر شد!! کاوه دیر شد.. من هم حال و روز بهتری نداشتم مضطرب و نگران این طرف و اون طرف می رفتم و مثل آب جوش توی قوری "لق" می زدم!   

اتوبوس از کنار ایستگاه تاکسی گذشت! با رسیدن هر تاکسی حدودا پنجاه نفر برای سوار شدن هجوم میاوردن و راننده های تاکسی هم بعد از گذینش از طریق مصاحبه " اول دربستی ها بعدا دوردستی ها بعدا فلانیا آقا آقا هوییی کجا!! همینجوری سرتو می ندازی پایین سوار می شی بشین ماشین بعدی! "  کار من و حسین به بد و بیراه گفتن به خودمون و همه ی عالم و آدم کشیده بود و کم مونده بود که کتمون رو در بیاریم و مثل "زنان غربتی" با مشت به سینه مون بکوبیم که یه تاکسی دقیقا جلو پای ما نگه داشت.. اتومبیل متعلق به قرن بوق پیکان مدل 50 با عجله پریدیم داخل و مثل بچه زرنگ ها نیشمون تا بنا گوش باز بود!! آخ جون.. هههههی!! چند دقیقه همینطور با لبخند منتظر حرکت بودیم.. جالب بود که از اون همه آدم انگار هیچ کس قصد سوار شدن نداشت.. د آقا را بیفت دیگه!! و اخم هامون مثل ابر سیاه رفت توی همدیگه.. ا بزا مسافرم تکمیل شه.. تکمیل شه؟! خو تکمیل شه.. ÷س چرا هیشکی نمیاد؟ عصبانی برگشت و به عقب نگاهی کرد سبیل های پرپشت و صورت توپر و چشم های درشتش هول انداخت توی دلم  حسین بنده خدا پرید پایین با اون تیپ و قیافه و کیف سامسونیک یه بنده خدایی رو به زور و با التماس تا جلو در تاکسی آورد بشین دیگه آقا مگه مسیرت نیس یارو آرنجش رو که حسین بادست بهش چسبیده بود بیرون کشید و داد زد د برو دیگه آقا گفتم که من اصلا نمی خوام سوار شم !! و برگشت جلو ایستگاه سمند جلو پاش ترمز گرفت " آقا دربست"!! حسین با نا امیدی نشست.. داد زدم د برو دیگه آقا اصلا  " دربست " .. 

راننده با اکراه و منت راه افتاد که انگار می خوایم پولش رو بخوریم و همه ی را ه مثه بت زهر مار به جلوش زل زده بود ( تاکید من دقیقا بر بت زهر مار بود نه به این که یارو چرا جلوشو نیگا می کرد پس نه می خواستی زل بزنه به چش و ابروی ما؟) لخ لخ لخ لق لق هووم خر خر خر.. اوایل فکر می کردم به خاطر ترافیک بنده خدا داره احتیاط می کنه ولی مثل این که اصلا علاقه ای به تند رفتن نداشت همین طور که می رفتیم دوچرخه و ماشین و عابر پیاده بود که از چپ و راست ما سبقت می گرفتن و زیر لب به ما فحش می دادن ایشونم چونه اش رو بالا می نداخت و انگار نه انگار هوا خیلی گرم بود حسین سرش رو پایین انداخته بود و فقط هر چند دقیقه یک بار سرش رو تکون می داد صورتش مثل لبو سرخ شده بود راستش منم حالت تهوع داشتم.. الآن دیگه حدود 45 دقیقه بود که از قرار ما با فرماندار می گذشت.. "" خدایااااااااااا خدایا منو بکوش.. د آقا برادر یه خورده فقط اینقده تندتر برو.. " سرش رو تکون داد و عصبانی از پنجره به بیرون نگاه کرد که ییهو دیدیم یه سه چارتا کلاغ از روی درختای کنار خیابون چپه شدن رو زمین و این بود که ترجیه دادم سکوت اختیار کنم " سرم رو انداختم  پایین و تو گلو هق زدم " مدل گریه بچه یتیم ها" آقا همین که سرمون رو پایین انداخیم یهو طرف اومد از سرعت گیر رد بشه که ماشین افتاد تو یه دست انداز کوچیک که طرف با عصبانیت کشید کنار و در این صحنه من تو بغل حسین بودم!! د آقا چی شد .. پرید پایین و کاپوت رو زد بالا و هی نق میزد به پدر فلانی -سانسور- و فلانیا -بازم سانسور- لعنت و -این جملشم کلا سانسور - به روح و اینا و - سانسور سانسور سانسور - د آقا افتادیم دست انداز کاپوتو چرا می زنی بالا!! بعله، حسین داغ کرد و پرید پایین و د برو که می ری .. "هی کجا" ؟ "کرایه ما چی شد" حسین برگشت و 2 تومن داد بهش!! چی؟ "دو تومن"؟ و صاف رفت توی صورتش دویدم طرفشونو می خواستم با ضربات "کنگفو توآ" برم تو شکمش که دیگه دیدم خون و خون ریزی و اینا درس نی 5 تومن دادم بهش و از این که وقتش رو گرفته بودیم ازش عذر خواهی کردم و حسین رو کول کردم بردم تا دفتر جناب آقا فرماندار که دیگه حالا اصلا میلی به دیدن ما نداشتن و سرشون شلوغ بود و اینا و بلاخره با کلی التماس یه چایی تلخ و در سکوت به ما دادن و صحبت کردن درباره درخواست شرکت رو هم موکول کردن به یک وقت بهتر و از اون فجیع تر این که امروز صبح متوجه شدم شماره تاکس رو که کف دستم نوشته بودم با آب و صابون شستم و در آخر این که بلاخره بعد از مدتها تصمیم گرفتم با وسیله شخصی خودم بیام سر کار سر راه یه سطل ماست خریدم "جهت ماست مالی قضیه" !! آقاییون خانوما رفقا التماس دعا.. نخواین که یه جوون تو این وضعیت بیکار بشه.. راستی حال حسین بهتره و امروز رو توی خونه استراحت می کنه!

نظرات 2 + ارسال نظر
لیلی چهارشنبه 15 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:30 ب.ظ http://lost-heaven.blogfa.com

سلام خوب بهتر بود از همون اول یه تاکسی خوب دربستشو میگرفتین یا باازانس برین انقدر درصدر نکین ولی خوب شاید همین دیر رسیدن یه خیریتی داشه .

بعله ، به نظر خودمم بهتر بود از همون اول یه تاکسی بهتر می گرفتیم مقصر "حسین" بود

سوگل چهارشنبه 15 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:32 ب.ظ http://www.yaddasht88.mihanblog.com

خیلی خیلی باحال بود این..!
ولی راس راسی جلوش کم آوردین و هیچی بهش نگفتین!!! اگه من بودم کلی غرولند می کردم بعد کرایه رو می دادم!
حالا حرف این جور صبتا شد بذار مام یه خاطره بگیم:
یه روز مام مثه شما قرار بود با تاکسی بریم یه جا کلی وک وسایل همرامون بود! وختی که راننده در صندوق عقب وا کرد ما وسایلو گذاشتیم و در و بستیم ولی هر کار می کردیم این دره بسته نمی شده مام محکم با مشت زدیم روش بعد بسته شد!! بعد راننده کلی غرولوند کرد که ای بابا چه خبره ماشینو داغون کرده موتورش اومد پایین! مام قیافه ای حق به جانب به خودمون گرفتیم و گفتیم: داداش اگه ماشینت ماشین بود به یه ضربه به این حال و روز نمی افتاد!! آره داداش!!!
اوو چقد زیاد نوشتیما...

من! من کم آوردم.. به قول دکتر نیما : "این کارا درس نیس من نمی خواستم عزت نفسم رو از دست بدم "

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد