عابر بی ادعا

بدون شرح

عابر بی ادعا

بدون شرح

حاجی زیارت قبول.


جای شما خالی بود ، جمعه رفته بودیم اسباب کشی یکی از رفقا، می خواستم بگم چارپنج نفری بودیم دیدم سه میشه! پس دقیقا می گم پنج نفر بودیم گمونم من از همه جوونتر بودم! بقیه رو نمی دونم ولی به من که خیلی سخت گذشت هنوز هم همه ی استخونام درد میکنه! نمی دونم چرا ولی همه همینو می گن در حالی که اعصاب به هیچ وجه من الوجوه - البته تا جایی که اطلاعات دست و پا شکسته ما قد میده-ربطی به استخون ندارن اگه بد می گم بوگو بد می گی در عین حال، بگذریم: قرار بود سه چهار تیکه وسیله رو به خونه جدیدشون ببره دقت کنید سه چاهار تیکه نه بیشتر نه کمتر و هیچ کدوم از رفقا از دومی خبر نداشت گمونم چون هرکی میومد بقیه ذوق مرگ می شدن از خوشی مفرط وسیله ها رو بار زده بودن که من رسیدم و دیدم بچه ها وایستادن و چپ چپ نیگا نیگا می کنن گفتم بابا ترافیک بود حالا دوتا تیکه وسیله که این همه یار و یارکشی نمی خواست ممد جان، اینو گفتم و یه لبخد ملیح تحویلش دادم که ییهو صاب بزم اومد تو شکمم هممون و گف آقا شما که زحمت کشیدین ولش بقیشم می بریم سه چار تیکه بیشتر نمونده! خدایی ینی این دوسه تیکه که برات انداختن عقب پراید رو حساب کنیم سه چار تیکه دیگه می شد نه دیگه داداش من می شد یه خاور وسیله ساعت 11 رسیدم اونجا 5 جنازمون رو تحویل خانواده هامون داد وختی کار تموم شد شده بودیم عین شهدایی که خمپاره اسابت! عصابت! اصابت.. نمی دونم حالا یکی از اینا لباس ها پاره قیافه ها عبوس و دمق ! عاقا ییهو نیگا کردم دیدم ساعت پنجه گفتم نچ نه نمیشه ساعتم رو باز کردم و چپه بستم دیدم ده بهع نعخیر واقعا 5 عصر شده رضا ساعت چنده؟ ههههههههههااااااااا؟؟؟ 5  علی؟؟؟؟؟ 5!!!! ممد : نه بابا 4 و پنجا و هف دییقه است و ما و ممد!!!

سوتی 2014

.. رفته بودیم بساط پذیرایی رو آماده کنیم و میوه و شیرنی رو تحویل تالار بدیم و تنها پرچم خوش آمدگویی حاجی رو که با اصرار با خودمون آورده بودیم جلو تالار نصب کنیم آخه حاجی اصرار می کرد که نمی خواد برای من پرچم نصب کنید! می خوام خیلی ساده باشه! ما هم دیدیم چاره چیه؟ نیم ساعت مونده به ساعت 7 که قرار بود مهمون ها سر برسن خودمون رو رسوندیم به تالار از قبل فکر همه چیو کرده بودیم "نخ و کارد میوه خوری، پرچم حاجی و میوه و شیرنی ها" رفتیم پایین و میوه و شیرینی رو به مسئول تشریفات تالار تحویل دادیم و راجع به پرچم هماهنگ کردیم بنده خدا گفت اشکالی نداره فقط ما چارپایه نداریم و اشاره کرد به جعبه لاکی که به نظر می رسید تنها کمکیه که میتونه بهمون بکنه :اینو می تونید بردارید!

هر چقدر گشتیم که یه جای مناسب واسه نصبش پیدا کنیم چیزی به فکرمون نرسید جز نرده های درب ورودی رستوران که البته خیلی هم بالا به نظر می رسید حدودا بیست دقیقه گذشته بود و هردوی ما (من و حمید) استرس عجیبی داشتیم! بلاخره تصمیم بر این شد که از جعبه استفاده کنیم! جعبه رو روی لبه باریک 25-30 سانتی فروشگاه بغلی که یه نیم متری هم از زمین بلندتر بود گذاشتم! حمید هم به زحمت مراقب من و جعبه و دم و تشکیلاتمون بود! بلاخره با هزار بدبختی یه طرف پارچه نوشته رو با گره کور به نرده ها بستم و با خوشحالی پایین پریدم و نفسم و به نشانه آخی راحت شدم بیرون دادم!! که حمید گفت اخ این که برعکسه! یه لحظه درجا خشکم زد! محکم زدم پس کلش و فرض پریدم بالا البته بالا پریدن همان و روی زمین افتادن همان با عصبانیت گفتم دبیا دیگه هویج!! و با همون بدبختی دفعه قبل بازش کردیم و البته با همتی مضاعف دومرتبه سرجاش بستیمش الان دیگه تقریبا سه چهارنفری دور و برمون جمع شده بودن کت شلوار خاکی من و حال و روز نزار حمید حضور لحظه به لحظه مهمونا تقریبا تموم اون چیزی بود که ذهن ما رو به خودش مشغول می کرد حس فیس بوکی اون لحظه من (خجالتی) بود!! واقعا شگرف بود پوزشین من موقع بستن نخ ها روی کرکره رستوران و البته توی اون موقع تنظیم کردن پرچم با دستورات حمید که خالی از لطف هم نبود و لااقل موجبات شادی و خنده سی چهل نفر از مهمون ها رو حتی توی اون لحظات بحرانی فراهم کرده بود ! کاش یه عکس می گرفتم پرچم کاملا با یک شیب 45 درجه و به صورت کاملا مورب و کج نصب شده بود! توی این لحظه و از میون خنده مهمونا یه بنده خدایی اومد جلو و گفا آقا خوب کرکره رو میدادین پایین! و جمعا در سه صوت کرکره رو داد پایین و پرچم رو درست کرد و کرکره رو پایین کشید ، جدا ممنونم!! دیگه نمی دونم چطور تو روی مهمونا نیگا کنم بدتر این که تمام شب ما دوتا -پت و مت - عضو ثابت هیات خوش آمد گویی بودیم که جلوتالار و زیر پارچه نوشته خودمون ایستاده بودیم.

نکته اخلاقی : وختی حاجی میگه بدون تشریفات ینی بدون تشریفات!!