عابر بی ادعا

بدون شرح

عابر بی ادعا

بدون شرح

باید که نمی نوشتم اما..


اما نوشتم، مثل همه ی  نبایدهای دیگر! باید می گذاشتم آبها از آسیاب می افتاد،اما هیزم به آتش آوردم! باید برگ درختان می ریخت تا دوباره شکوفه بدهند.می دانم! اما بی قراری دلی که نمی داند چه می خواهد را چه کنم. هنوز نپریده بود که روی همان دام نشست. منزلگاه بدی است. قرار نبود برای همیشه تکرار شود، دست کم حالا نباید.. چه دیر فهمیدم که تمام کردن بلد بودن می خواهد... چه دیر.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد