عابر بی ادعا

بدون شرح

عابر بی ادعا

بدون شرح

دنده چپ..

طبق معمول دویدم توی حال و در حالی که با عجله دکمه های لباسم رو می بستم غر زدم : دیر شد دیر شد! خدایا بازم دیرم شد.. آخه با چه رویی برم! وسایل اضافی توی جیبم رو که مثه میخ فولاد روی اعصابم خش می نداخت رو سر دادم روی کابینت و دویدم توی حیاط دسته موتورم رو چرخوندم و فورا دست بردم توی جیبم!! اینم که قفله! اه..لعنتی.. آخخخ پس این کجاست؟ موتور رو هل دادم اونطرف و دویدم سمت خونه.. موتور آهسته روی جک چرخید تا اومدم بگیرمش خورد زمین! یه هو حس کردم همه دنیا روی سرم خراب شد نفسم رو با عصبانیت دادم بیرون و دویدم سمت اتاق درب حال رو محکم زدم به هم و دویدم تو خونه!! هو هو چیکار می کنی کفشتو نیار تو.. با عجله برگشتم و کفشم رو شوت کردم توی حیاط و رفتم تو !! پس کو این کلیدای من؟ تقریبا همه خواب بودن البته حق هم داشتن ساعت ۶.۵ صبح خروس همسایمون هم خوابه چه برسه به این بنده های خدا.. هر چی گشتم کلیدها رو ندیدم دویدم تو اتاق حمید و ملافه رو زدم کنار بنده خدا با چشمای گرد فقط تو چشام زل زده بود - چیزی شده؟!! کلیدام کجاست حمید.. اه! ینی تو تشک منه! گفتم کجاست حمید من عجله دارما اون روی منو بالا نیار موتور دیشب دست تو بود - دادمش به خودت که! پاشو ببینم .. و با عصبانیت از رو تخت کشیدمش پایین! کاوه خودت؟ نه بابامه د بلند شو دیگه.. و دوتایی افتادیم به جون اتاق بعد یه رب بیست دقیقه نشستم وسط حال و شروع کردم به هق هق کردن انگار که دارم گریه می کنم که یهو چشم افتاد به حمید که وسط اتاق وایستاده بود و با دهن باز منو نیگا می کرد زیرپوشش از زیر پیرهنش زده بود بیرون و با اون شلوار راه راه اصل خنده شده بود همونجور که هق می زدم زدم زیر خنده و گفتم : دیوونه خودتو تو آینه دیدی؟ یه نیگا به خودش انداخت و لباساشو جمع و جور کرد و رفت جلو آینه: - کاوه؟ میگم توی جیباتو دیدی!! یهو گفتم جیبام و مثه فشنگ دویدم سمت کابینت و یه نعره بلند کشیدم.. بخشکی!! بیچاره حمید شکه بگشت که من یه ماچ چسبوندم وسط ژیشونیش قربونت برم ژیدا شد و دویدم تو حیاط و با دلی که مثل خون بود موتورم رو بلند کردم بنزینا ریخته بودن روی زمین و آینه اش هم شکسته بود و در ضمن چیزی به نام باک هم براش باقی نمونده بود! بعد الظهر خسته و کوفته رسیدم خونه در حیاط رو باز کردم و موتور رو زیر درخت گلابی که تخت گل شده بود پارک کردم که یهو غصه همه وجودمو گرفت رفتم تو و در رو زدم به هم کیفم رو پرت کردم جلو در و سر خوردم روی مبل که دیدم یه چیزی توی جیبم اذیتم می کنه دستم رو از توی جیبم در آوردم : آره سویچ موتور بود با عصبانیت پرتش کردم سمت در که یهو در باز شد و آخخخ.. خورد رو سینه حمید.. دویدم جلو گفتم ببخشید!! برای چند دقیقه هر دو ساکت بودیم خم شدم و کلید ها رو برداشتم که یهو حمید زد زیر خنده منم خندیدم و اونقدر خندمون بلند شد که هر دو افتادیم روی زمین و چسبیدیم به دلمون قلط می زدیم و ی خندیدیم!! آره بعضی وقت ها آدما یه بهونه ی کوچیک واسه خندیدن می خوان! همین.. 

پشت صحنه : یه بنده خدایی از کنار خونه مون رد میشه و صدای قهقهه مون رو میشنوه و زیر لب غر می زنه : دیوونه ها!!

نظرات 1 + ارسال نظر
سوگل یکشنبه 11 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:35 ب.ظ http://www.yaddasht88.mihanblog.com

شما ساعت ۶/۵ آخه می خاستی کجا بری؟! ما همون هفت و نیم هشتش به زور بیدار می شیم والا

ادامه داره؟!

سلام
شما درست همون وقتی رسیدین که من این طرف مشغول ویرایش متنم بودم ولی گمونم هنوز کاملش نکرده بودم خوشحالم که سر زدید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد